ادبیات قرن بیستم روسیه

(میخاییل میخاییلوویچ باختین )

”میخاییل میخاییلوویچ باختین“ از بزرگترین و مشهورترین منتقدان قرن بیستم روسیه به شمار می آید. او کارهای بسیار ارزنده ای در زمینه ادبیات و فرهنگ کشور روسیه انجام داد و با نگرشی نو و تازه، راهی جدید به سوی درک بهتر بسیاری پدیده های موجود در جهان هستی گشود، دیدگاه های فلسفی او زمینه را برای فهم مطلوب آقار ادبی ـ به ویژه رمان مساعد ساخت.

متأسفانه این منتقد ادبی بزرگ در کشور ما کمتر شناخته شده است و آثار او یا ترجمه نشده و یا اگر کارهایی هم در این زمینه انجام گرفته باشد بسیار محدود و ناکافی بوده است.

هر چند معرفی همه جانبه ی این دانشمند بزرگ و بررسی آثار ارزشمند وی در زمینه ی ادبیات انتقادی و تفسیری در این مجال کوتاه میسر نیست، اما سعی ما بر این است تا با نمایاندن گوشه ای از زندگی و نیز قسمتی از فعالیت های علمی او در زمینه ی ادبیات، افقی تازه پیش روی علاقه مندان به ادبیات و به خصوص دانشجویان زبان روسی در ایران باز نماییم. در این فرصت کوتاه نگاهی هرچند گذرا به برخی از آثار این منتقد بزرگ می اندازیم و در پایان مقاله ای را از او با عنوان ”هنر و تعهد“ از دیده می گذرانیم.

میخاییل میخاییلوویچ باختین، فیلسوف، زبان شناس، تاریخدان و فرهنگ شناس بزرگ روس در چهارم نوامبر 1895 در شهر اُرلا دیده به جهان گشود. او تحصیلاتش را در رشته فلسفه و تاریخ در اُدسا آغاز نمود و پس از چندی در دانشگاه پیتربورگ آن را به انجام رسانید. پس از انقلاب اکتبر 1917، تا سال 1924 در نِوِل به عنوان معلم تاریخ مشغول به کار بود. در همین ایام بود که پایه های تفکر فلسفی شکل گرفت. او از معدود کسانی است که پس ار انقلاب اکتبر همچنان سنت ادبی و فلسفی ”قرن نقره ای“ ادبیات روسیه را ادامه داد، هر چند در این دوره از تاریخ روسیه شرایط برای فعالیت های ادبی و آفرینش هنری چندان مطلوب و دلخواه نبود.

از سال 1924 تا سال 1929 باختین در لنین گراد به سربرد. اغلب کتابهایی که در این دوره از او منتشر می شدند با نام و امضای مستعار به چاپ می رسیدند. از مهمترین این کتابها می توان ”مارکسیسم و فلسفه زبان“ با نام مستعار والوشینوف و ”روش فرمالیستی در ادبیات“ با امضای مدودوف را نام برد.

در سال 1929 کتاب ”مسایل آثار داستایوفسکی“ را به ادبیات روسیه عرضه کرد. اما در زمان انتشار کتاب، باختین به تبعید در شهر کوستانای قزاقستان محکوم شده بود.

در سالهای 40ـ 1930 باختین مجموعه مقالاتی درباره ساخت و ژانر رمان نوشت. در سال های 1970ـ 1960 چاپ دوم و البته تکمیلی ”مسایل سبک نویسندگی داستایوفسکی“ منتشر شد. از دیگر کارهای باختین می توان به مجموعه ی ”زیباشناسی آثار ادبی“،“ نویسنده و قهرمان در فعالیتهای زیباشناختی“، ” تفسیر آثار فرانسوا رابله و فرهنگ مردمی قرون وسطی و رنسانس، اشاره کرد.

دیالوگ، چندصدایی، کارناوال و حوادث زندگی، از نظریات مشهور بافتین در زمینه ی رمان می باشد.

این دانشمند و منتقد بزرگ ادبیات در هفتم مارس 1973 در مسکو چشم از جهان فرو بست.

 

هنر و تعهد

 

اگر اجزای مختلف ”یک مجموعه“ در زمان و مکان تنها با ارتباطی سطحی و بیرونی با هم پیوند یافته باشند، اما به صورت یک واحد درونی اندیشه، شکل نگرفته باشند، باید آن را مجموعه ای ”مکانیکی“ نامید. اجزا و عناصر چنین مجموعه ای اگر چه در کنار هم قرار دارند و در ارتباط باهمند، اما در حقیقیت جدا از هم و بیگانه اند.

هر سه بخش فرهنگ بشری، یعنی علم، هنر و زندگی، تنها در شخصیتی نمود پیدا می کنند که آنها را به واحد خود اضافه نماید. هر چند این ارتباط و پیوستگی نیز می تواند سطحی و مکانیکی باشد و صد افسوس که اغلب این گونه نیز هست. ”هنرمند“ و ”انسان“ بسیار ساده لوحانه و قبل از هر چیز دیگر به گونه ای بی روح و سطحی در یک شخصیت پیوند می خورند. انسان موقتاً از ”مسایل معیشتی“ به سوی آفرینش هنری می گریزد، گویی به جهانی دیگر یعنی عالم ”اصوات دلپذیر، الهام و یا نیایش“ پناهنده می شود. اما نتیجه ی حاصل کدام است. هنر فوق العاده متهور و پرادعاست، فوق العاده هیجان برانگیز است. چرا که این هنر هیچ گونه پاسخگویی در قبال زندگی ـ که البته به دنبال چنین هنری نبوده است ـ احساس نمی کند.

”جایگاه ما کجاست؟“ ـ این پرسشی است که گاه زندگی و گاهی هنر مطرح می کنند ـ ” آخر ما مسایل و مشکلات معیشتی داریم.“ زمانی که انسان در عرصه ی هنر است از صفحه زندگی محو می شود و زمانی که در پهنه زندگی است از وادی هنر دور می افتد، نه یگانگی میان آنهاست و نه صمیمیتی دوسویه و درونی در واحد شخصیتی این دو پدیده مشاهده می شود.

اما سؤالی که در اینجا مطرح می شود اینست که چه چیزی ارتباط درونی اجزای شخصیت را تضمین می کند؟ بدون هیچ شک و تردیدی بایستی گفت تنها و تنها تعهد و مسئولیت است که این موضوع را توجیه می کند. انسان در مقابل آنچه که در هنر فهمیده است و آنچه که در این عرصه بر وی گذشته، باید به زندگی خویش پاسخگو باشد، تا آنچه را که گذرانده و درک کرده، در زندگی اش بی اثر و خنثی نماند. البته باید یادآوری کرد که تقصیر و کوتاهی نیز با مسئولیت پذیری و تعهد در ارتباط است. زندگی و هنر نه تنها باید مسئولیت خود را در قبال هم گوشزد کنند، بلکه بایستی از قصور و کوتاهی خود نیز در برابر دیگری آگاه باسند.  ”شاعر“ باید بفمهد که روزمره گی و پیش پا افتادگی زندگی، شعر او مقصر است و از سوی دیگر ”انسان زندگی“ هم باید بداند که کم توقعی و عدم جدی خواسته های او در نافرجامی و بی ثمری ”هنر“ دخیلند.

شخصیت بایستی تمام وکمال، ”مسئولیت“ و ”تعهد“ شود و نه تنها لحظه لحظه ی آن باید در کنار زندگی اش قرار بگیرد، بلکه از واحد ”کوتاهی ها و مسئولیتها“ مملو و سرشار شود.

البته در این راه هیچ توجیهی برای فرار از تعهد و مسئولیت با دستاویز قرار دادن ”الهام“ وجود ندارد زیرا ”الهامی“ که زندگی را نادیده بگیرد و خود نیز از سوی زندگی نادیده گرفته شود، دیگر الهام نیست بلکه تنها یک ژست و حالت شاعرانه است و نه چیز دیگر.

دغدغه ی حقیقی تمامی سؤالات کهنه و قدیمی درباره ”ارتباط متقابل هنر و زندگی“، ”هنر برای هنر“، ”هنر پاک“ و ... به نظر یکی می رسد و آن نیز این است که چه زندگی و چه هنر خواهان کاستن وظیفه خویش و برداشتن بار تعهد از دوش خود می باشند. چرا که خلق یک اثر هنری بدون این که مسئولیتی در قبال زندگی احساس کند بسا سهل تر از خلق اثر هنری پاسخگو به زندگی ست، در مقابل زندگی بی اعتنا به هنر نیز راحت تر و بی دردسرتر می نماید.

 

 محمود رضایی

 

قسمت دوم:رومانتیسم/ Romantisme

 

آغاز قرن نوزدهم را باید شروع عصر جدیدی در ادبیات اروپا دانست که دامنه آن تا به امروز کشیده شده است. این دوره جدید که باید آن را عصر رمانتیک نام داد عصر طبقه بورژوازی شمرده می شد. در این دوره تجمل و زندگی اشرافی همه اهمیت و نفوذ خود را از دست داد ؛ قلمرو آثار ادبی گسترش یافت ؛ حالا دیگر شاعران و نویسندگان از طبقه های گوناگون جامعه بودند. ادبیات رمانتیک در قرن نوزده در کشورهای اروپایی یکی پس از دیگر به ظهور رسید.

در آغاز کلمه رومانتیک از طرف طرفداران مکتب کلاسیک برای مسخره به نویسندگان جدید اطلاق می شد و معنی نخستین آن مترادف با خیال انگیز و افسانه ای بود.

اصولا مکتب نخستین رومانتیسم انگلستان بود و از آنجا به آلمان رفت و از آنجا در فرانسه رسوخ کرد و سرانجام تا سال 1850 بر ادبیات اروپا مسلط شد.

 

اصول مکتب رمانتیک

نخست مقایسه ای از دو مکتب کلاسیک و رومانتیسم به عمل می آوریم:

 

1- کلاسیک ها بیشتر ایدآلیست هستند و حال آنکه رومانتیک ها می کوشند گذشته از بیان زیبایی ها و خوبی ها که هدف کلاسیک هاست زشتی و بدی را هم نشان بدهند.


2- کلاسیک ها عقل را اساس شعر کلاسیک می دانند و حال آنکه رومانتیک ها بیشتر پابند احساس و خیال پردازی هستند.

3- کلاسیک ها تیپ ها و الهام آثار خویش را از هنرمندان یونان و روم قدیم می گیرند و حال آنکه رومانتیک ها از ادبیات مسیحی قرون وسطی و رنسانس و افسانه های ملی کشورهای خویش ملهم می شوند و همچنین از ادبیات معاصر ملل دیگر تقلید می کنند. در دوره رمانتیسم ارسطو جای خود را به شکسپیر داده است.


4- کلاسیک ها بیشتر طرفدار وضوح و قاطعیت هستند و رومانتیک ها به رنگ و جلال و منظره اهمیت می دهند. آنها ترجیح می دهند که به جای سرودن اشعار منظم و یکنواخت با شعاری بپردازند که بیشتر شبیه نثر (چه از لحاظ آهنگ و چه از لحاظ مضمون)، تصویری و متنوع باشد.
این مکتب به آزادی، شخصیت (فرمانروایی من)، هیجان و احساس ها، گریز و سیاحت و سفرهای جغرافیایی در آثار خود بسیار اهمیت قائل است. هنرمند در آن به کشف و شهود می پردازد و به افسون سخن و به اهمیت کلمه بی اندازه آگاه است. خلاصه اینکه رومانتیک سوبژکتیف

 

ویکتور هوگو، والتر اسکات، وردزورت، گوته، شیلر، پوشکین، و لرمانتوف، از پیشوایان نخستین این مکتب هستند.

 

از آثار معروف این مکتب می توان نتردام دوپاری، بینوایان، تاراس بولبا، سه تفنگدار، زندانی قفقاز، فواره باغچه سرای، آیوانهو را نام برد.
قرن نوزدهم را معمولا ”قرن رمان“ می‌نامند. رمان در این قرن در مسیرهای متفاوت و بسیار وسیعی پیش می‌رود و بسیاری از رمان‌های نبوع آسای جهان در این قرن به وجود می‌آیند و رمان جنبه‌های مطلوب تر و جهانی تری پیدا می‌کند. پس قرن نوزدهم شایستگی دریافت عنوان ”قرن رمان“ را دارد. هر چند که در قرن بیستم رمان به حد کمال و پختگی خود می‌رسد و قواعد و اصول اساسی آن تثبیت می‌شوند و نمونه‌ها و سرمشق‌های رمان در هر شکل و طریقه به عرصه می‌آیند اما در قزن نوزدهم غول‌هایی چون بالزاک، فلوبر، دوما، داستایوسکی و تولستوی قدم به میدان می‌گذارند. و جمعا رمان اروپایی به اوج پیروزی می‌رسد. حال آن که در قرن بیستم رمان نویسان بزرگی در سرزمین‌های دیگر، در آمریکای شمالی؛ در آمریکای جنوبی و ژاپن و آفریقا در صحنه ادب ظاهر می‌شوند.

آیا قرن نوزدهم را باید از روز اول ژانویه 1801 به حساب آورد؟ در این تاریخ در فرانسه، شاتو بریان و سنانکور Senancour)، 1846-1770، نویسنده فرانسوی مولف رمان ابرمن) نخستین آثار رمانتیک را خلق کردند. انقلاب کبیر چندسالی در کارهای ادبی وقفه‌انداخت اما نرم نرم رمان نویسان به انتشار آثار خود پرداختند. با این وصف تا چندین دهه رمان نیز مثل سایر رشته‌های ادبی در همان فضایی که محصول ذوق بزرگان قرن روشنگری بود سیر می‌کرد. رمان ”کلاسیک“ این مخلوق قدرتمند رآلیسم که تا مدت‌ها رمان ”واقعی“ تلقی می‌شد، در سال 1830 به حصنه آمد.
و از نظر اساس و بنیاد، خالق خداوند بزرگ آن؛ آونوره دوبالزاک بود و ”کمدی انسانی“ بالزاک تاریخ رمان را زیر سلطه خود آورد و نمونه و سرمشق جهانی شد. و در همه جا مورد تحسین و تقلید قرار گرفت. عده ای بر ضد این جریان بودند و مسیرهای دیگری را برگزیندند و در نتیجه سبک و سیاق‌های متفاوتی به وجود آمد. از بالزاک تا زولا، از دیکنز تا تولستوی، رمان‌های رآلیست؛ و رمان‌های روانشناسانه، بر صحنه مسلط شدند و رمان در این مسیر پیش رفت و در سراسر قرن نوزدهم این وضع برقرار بود. و در قرن بیستم نیز گروهی از رمان نویسان – رژه مارتن دوگار، رومن رولان، ژرژ دوهامل و دیگران همین راه را طی می‌کردند.

در پایان قرن بیستم، بر ویرانه‌های ”ناتورالیسم“ گل‌های عجیبی رویید که عده ای از منتقدان معتقد بودند که رمان در این دوره به انحطاط رسیده، اما گروهی عقاید دیگری داشتند و می‌گفتند که این نویسندگان معترض و سرکش، که لئون بلوا، اکتاو میرابو و ژرز داریان و نظایر آن‌ها، راه‌های تازه ای یافته‌اند. و نوآوری در عالم هنر از ضروریات است. و رمان قرن بیستم با این ابتکارات ریشه‌ها و اصول خود را به دست می‌آورد و از طرف دیگر در ان سوی اقیانوس اطلس، رمان آمریکایی نخستین آثار بزرگ و درخشانش را به جهان عرضه می‌کند و غرب استعمارگر، رمان خود را همراه چیزهای دیگر، به هند و ژاپن و خاورمیانه و آفریقای جنوبی می‌برد که بعضی از این سرزمین‌ها از مستعمرات غرب بودند.

رمان تاریخی در طول قرن نوزدهم و بخشی از قرن بیستم در نظر مردم ارزش و اهمیت خود را حفظ کرد. هر چند که امروز روشنفکران به رمان‌های تاریخی با بدگمانی می‌نگرند، جاذبه این رمان‌ها همچنان باقی است. در طی یک قرن و نیم اخیر بعضی از نویسندگان داستان‌هایی از این نوع نوشته‌اند که غالب آن‌ها بسیار سرگرم کننده و جذاب بوده‌اند. از جمله رمان Quo va dis  به قلم‌هانریک سینیکه ویچ لهستانی (1950-1844) و ”سوس یهودی“ اثر ”لیون فوشتوانگر“ (1958-1884) که نازی‌ها با تغییرات و انحرافاتی از این کتاب یک فیلم ضدیهودی ساخته‌اند. استاندال و فلوبرو پوشکین و تولستوی، از بزرگ ترین نویسندگان قرن نوزدهم نیز رمان تاریخی نوشته‌اند. و بعضی از نویسندگان قرن بیستم، گاهی به رمان تاریخی روی آورده‌اند که برای نمونه می‌توان از آراگون نام برد و کتاب ”هفته مقدس“ او و نویسندگان دیگری چون ”ژیونو (هوسارد روی بام)، آله خوکار پنتیه (قرن ورشنگری)، سولژنیتسین (اوت 14) و مارگریت یورسنر (خاطرات آردین). 

در همین سال‌های بود که بعضی از شاهکارهای رمان تاریخی آفریده شد. پروسپرمریمه (1803-1870) (Proper Merimee)نخستین بار با کتاب ”روایاتی از دوران شارل یازدهم“ (1829) به شهرت رسید. این نویسنده در آیامی‌که از طرف دولت بازرس بناهای تاریخی بود، بخش بزرگی از یادگارهای دوران ”رمان“ Roman) یک سبک هنری که در قرن‌های یازدهم و دوازدهم در اروپا به شکوفایی خود رسید) و گوتیک را از ویرانی نجات بخشید. آفردووینیی نیز که از بازماندگان یک خانواده اشرافی قدیم بود که در ایام انقلاب به وضع بدی دچار شده بودند، مجذوب عظمت تاریخ بود و برخلاف والتر اسکات که حوادث ناچیز و قهرمانان گمنام را ترجیح می‌داد، این نویسنده در رمان ”پنجم مارس“ (1826)، یک قهرمان رمانتیک را به صحنه می‌آورد که با ریشلیو در می‌افتد و خود را به حوادث متلاطم سرنوشت می‌سپارد. بالزاک در حوادث عصر انتقلاب و دوران امپراتوری، ریشه‌های تاریخی دنیای معاصر را جست و جو می‌کند. ویکتورهوگو در آثار دوران جوانی اش از والتر اسکات تاثیر می‌پذیرد و در رمانهای ”هان ایسلندی“ و ”بوک ژارگال“ کم و بیش در سرزمین‌های دیگر به رویدادهای تاریخی می‌پردازد و سپس در ”نوتردام دوباری“ (1831) تصویری از قرون وسطی را ترسیم می‌کند که نوعی رمان سیاه نیز به حساب می‌آید. و در رمان ”نودوسه“ (1874) این تصویر تاریخی را تا دوران انقلاب جلو می‌آورد و در رمان ”مردی که می‌خندد“ (1869) از وقایع تاریخی انگستان سخن می‌گوید و در ”بینوایان“ (1862) مانند بالزاک به تاریخ باز می‌گردد و ریشه‌های تاریخ معاصرش را از دل خاک بیرون می‌کشد. اما استاد بزرگ رمان تاریخی فرانسه، بی تردید الکساندر دوما (1871-1802) است با رمانهای ”سه تفنگدار“ (1844)، ”ملکه مارگو“ (1841)، ” گردن بند ملکه“ (1849) و بیش از بیست رمان دیگر.

 

رنسانس رمان


در نیمه دوم قرن نوزدهم رمان‌های برجسته و ارزشمندی در اسپانیا، در مقایسه با بقیه کشورهای اروپا نوشته شد. علاوه بر ”پرزگالدس“ رمان نویسان توانایی با مشرب‌ها و مسلک‌های متفاوت، رمان‌های معتبری به یادگار گذاشتند که در میان آن نویسندگان کلارین (1901-1825)، پدرو آنتونیو دوآلارکن (1891-1833)، خوزه والرای آکالاگالیانو (1905-1824) و آرماندو پالاچیووالدس (1938-1835) از دیگران نام آورترند و جمعا این نویسندگان بازیگران صحنه رنسانس رمانتیک در اسپانیا بودند.

Subjective)  Subjectif ) است یعنی نویسنده خود در جریان نوشته اش مداخله می کند و به اثر خود جنبه شخصی و خصوصی می دهد.

ژول ورن

 در رویاهایم سفر خواهم کرد

 

در یکی از روزهای سرد پاییز سال 1872 میلادی، «پی یر ورن»، که به تازگی تحصیلاتش در رشته‌ حقوق را به پایان رسانده بود، با «سوفی الوت دلافری» ازدواج کرد. مراسم ازدواج در «نانت» شهری در شرق فرانسه، برگزار شد. خانواده «دلافری» از این ازدواج بسیار راضی بودند، چرا که پی‌یر فرزند یکی از صاحب منصبان استان «پروونس» در فرانسه بود.

زمستان سال 1828 فرا رسید. پی‌یر و سوفی ورن در انتظار تولد اولین فرزندشان بودند. سرانجام در هشتمین روز ماه فوریه، «ژول گابریل ورن» متولد شد.

نانت، پاییز 1839: ژول، نوجوان 11 ساله که از سخت‌گیری‌های خانواده به ستوه آمده بود، مخفیانه به یک کشتی پستی رفت و به عنوان جاشو در آن استخدام شد. این کشتی به هند می‌رفت. ژول سرشار از هیجان بود. بالاخره سفری پرماجرا را آغاز کرده بود. اما این هیجان دیری نپایید.

در یکی از بندرهای میان راه، پی‌یر ورن که در پی او آمده بود، ناگهان فرزند تا خلف خود را پیدا کرد و به خانه بازگرداند. ژول به سختی تنبیه شد. او به پدرش گفت: «از این پس فقط در رویاهایم سفر خواهم کرد

سال 1844، ژول 16 ساله وارد دبیرستان نانت شد؛ جایی که فن سخنوری و فلسفه را آموخت. ژول با نمره‌های عالی دیپلم گرفت و سنت حاکم بر خانواده او را مجبور کرد به دانشکده حقوق برود تا همچون پدر، وکیلی موفق شود؛ شغلی که اصلاً از آن خوشش نمی‌آمد.

عشق به نوشتن آن قدر او را مجذوب خود کرده بود که شروع به نوشتن نمایشنامه کرد. زمانی که اولین نمایشنامه‌اش را نوشت، هیچ‌کس او را تشویق نکرد.

روزهای سختی و ناامیدی ژول فرا رسیدند. به پاریس رفت و خودش را برای امتحان‌ها آماده کرد. او حق ماندن در پاریس را نداشت و طبق خواسته پدر، می‌بایست بعد از امتحان‌ها، به نانت باز می‌گشت.

پاریس تجربه بسیار هیجان‌انگیزی به ژول ورن بخشید. او بیشتر وقتش را در تئاترهای این شهر می‌گذراند. ژول عاشق پاریس شد و سرانجام توانست پدرش را راضی کند تا در پاریس وارد دانشکده حقوق شود.

اما پی‌یر ورن سخت‌گیر، روش خودش را داشت. او ژول را مجبور کرد در پانسیونی با مقررات سفت و سخت اقامت کند.

ژول اشتهای سیری ناپذیری برای خواندن داشت. او سه روز غذا نخورد تا پول خرید نمایشنامه‌های «شکسپیر» را فراهم کند.

روزهای پرماجرایی برای ژول آغاز شده بودند. او با «الکساندر دومای» پدر (رمان‌نویس فرانسوی؛ 1802- 1870) آشنا شد. اعتماد به نفسی که دوما در او برانگیخت، شوق نوشتن را بار دیگر در وجود ژول بیدار کرد.

رشته حقوق بر زندگی ژول ورن سنگینی می‌کرد و او توان مقابله با پدر را نداشت. پس راه آسان‌تر را برگزید و به درس خواندن ادامه داد. در سال 1850، ژول جوان از رشته حقوق فارغ‌التحصیل شد و به خواسته پدرش عمل کرد.

اما پی‌یر ورن حالا خواسته دیگری داشت. ژول باید به نانت برمی‌گشت، به عضویت کانون وکلا در می‌آمد و شغلش را به عنوان وکیل آغاز می‌کرد! نه! این بار ژول پاسخی قاطعانه به پدرش داد: «فقط یک حرفه است که ادامه خواهم داد: نویسندگی

او در پاریس ماند و روزهای پرکاری در زندگی‌اش آغاز شد. روزها تدریس می‌کرد و شب‌ها می‌نوشت.

در سال‌ 1852، اولین اثرش را منتشر کرد. «پرواز با بالن»؛ اثری موفق که راه ترقی را برای او باز کرد.

دهم ژانویه 1857 ژول گابریل ورن ، ازدواج کرد و مشکلات مالی او را واداشت تا با حمایت مالی پدرش. وارد بازار بورس شود. اما همچنان به نوشتن، خواندن و سفری کردن ادامه داد: انگلستان، نروژ و اسکاندیناوی. ژول می‌نوشت و سفر می‌کرد.

در سوم اوت 1861، همزمان با بازگشتش از اسکاندیناوی، «میشل» تنها فرزند ژول ورن، به دنیا آمد. یک سال بعد، رمان «پنج هفته پرواز با  بالن» منتشر شد و موقعیت بی‌نظیری برای او رقم زد؛ ابتدا در فرانسه و سپس در همه دنیا.

ژول حالا می‌توانست بازار بورس را بدون نگرانی ترک کند.

آثار جذاب و خارق‌العاده او یکی پس از دیگر منتشر می‌شدند: « سفر به اعماق زمین، (1864)، «سفربه ماه » (1865)، «بیست‌هزار فرسنگ زیر دریا» و ...

ژول، روزبه روز مشهورتر و ثروتمندتر می‌شد. در سال 1866، یک کشتی خرید و بار دیگر راهی سفر شد.

روزهای پرماجرا در زندگی ژول ورن می‌گذشتند. او سفر می‌کرد، می‌نوشت و پیر می‌شد.

در سال 1902، ژول آنقدر پیر و بیمار شده بود که به سختی قلم را در دست نگه می‌داشت. با این حال، به نوشتن ادامه داد و 10 کتاب دیگر نوشت.

در 24 مارس 1905، در آغاز بهاری دل انگیز، ژول ورن در سن 77 سالگی درگذشت، در حالی که بیش از 80 رمان و 15 نمایشنامه بر جای گذاشت.

یک روایت از عشق

" جان بلا نکارد" از روی نیکمت برخاست . لباس ارتشی اش را مرتب کرد وبه تماشای انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ . از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود. اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف که حکایت از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب دست خط را بیابد :دوشیزه هالیس می نل" . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. "جان" برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک سال ویک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد "جان" در خواست عکس کرد ولی با مخالفت "میس هالیس" رو به رو شد . به نظر "هالیس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسید آن ها قرار نخستین دیدار ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود: "تو مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.". بنابراین راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان " به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنوید: " زن جوانی داشت به سمت من می آمد بلند قامت وخوش اندام - موهای طلایی اش در حلقه هایی زیبا کنار گوش های ظریفش جمع شده بود چشمان آبی به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون تو جه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پر شوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت "ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟" بی اختیار یک قدم به او نزدیک تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم که تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود. زنی حدود 50 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرار گرفته ام از طرفی شوق تمنایی عجیب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت می کرد. او آن جا ایستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام وموقر به نظر می رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد. از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اما چیزی بدست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم باید دوشیزه "می نل" باشید . از ملاقات با شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت" فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که "این فقط یک امتحان است!" طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد